فصل سی ودوم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 163
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 2102
بازدید ماه : 22082
بازدید سال : 40490
بازدید کلی : 273297

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 1 مهر 1390
نظرات

 شلوغ کردن مجلس بودند.هوا دم کرده وخفه کننده شده بود.لحظه اي نگاه مادرم با من تلاقی
کرد.فوري جلو آمد وگفت:مهتاب,تو کجایی؟...این چیه سرت کردي؟
با خنده گفتم:این مد جدید امساله,توي ژورنال دیدم خیلی خوشم آمد.
مادرم سري تکان داد وگفت:به حق چیزهاي ندیده,نازي وپسرش هم می آن,الان زنگ
زد.گفت تو راهه.تورو خدا آمدن کم محلی نکنی ها!
همانطور که سرتکان می دادم به طرف لیلا که تازه وارد شده بود,رفتم.به محض دیدنم
گفت:واي مهتاب چقدر ناز شدي!
خندیدم وگفتم:توهم خوشگل شدي.مامانت اینا کوشن؟
لیلا شانه بالا انداخت,هنوز با من قهره,البته کارت دعوت رودید ولی حرفی نزد.بهتر!حوصله
ندارم دوباره غرغر کنه.
بعد سري چرخاند وگفت:عروس وداماد نیامدند؟
دستش را گرفتم:نه,ولی قراره حسین بیاد.
لیلا لحظه اي مات ماند.بعد گفت:راست می گی؟
-آره,از جریان اون تصادف با بابا وسهیل آشنا شد.بابا براي تشکر وآشنایی بیشتر دعوتش
کرده...
درحال حرف زدن با لیلا بودم,که نازي خانم وپسرش وارد شدند وگوشه اي نشستند.براي سلام
کردن جلو رفتم.نازي خانم که پیراهن کوتاه ویقه بازي از ساتن قرمز پوشیده بود,بلند شد
وصورتم را بوسید:واي!ماشاالله مهتاب جون چقدر ماه شدي...بعد رو به کوروش که کت وشلوار کرم رنگی به تن داشت,کرد وگفت:کوروشی,مثل مانکنها
شده...
با کوروش سلام واحوالپرسی مختصري کردم وبی توجه به نگاه مشتاقش پیش لیلا
برگشتم.لحظه به لحظه برتعداد جمعیت وگرماي هوا اضافه می شد.صداي ارکستر بلندتر
وکرکننده تر شده بود.براي اینکه با لیلا حرف می زدم باید داد می کشیدم.همانطور که به
دختروپسرانی که می رقصیدند,خیره مانده بودم به حرفهاي لیلا هم گوش می کردم.ناگهان لیلا
با آرنج به پهلویم زد و گفت:
-مهتاب,اومد!
برگشتم وبه طرف در نگاه کردم.حسین با کت وشلواري سربی وتیره وموهاي مرتب وصورت
متبسمش وارد شد.یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود,زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد
که تا زیرگلو دکمه شده بود,پوشیده وبا سبد گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم
می گشت.بدون جلب توجه جلو رفتم وسبد را از دستش گرفتم.
-سلام.خوش آمدید,بفرمایید.
اشتیاق چشمانش,لبخند مهربانش,همه وهمه می گفتند که زیبا شده ام.حسین به طرف پدرم
رفت,ازدور می دیدم که باهم دست می دهند,بعد حسین روي یک صندلی خالی,بین مینا خانم
ویکی از دوستان سهیل نشست.ازهمان لحظه ورود سرش را پایین انداخت وبه نوك کفش
هایش خیره شد.چند دقیقه بعد,سهیل وگلرخ درمیان صداي هلهله وکل وارد شدند.واي که چقدر
زیبا وبرازنده بودند.لباس عروسی به تن گلرخ,اورا شبیه پري داستانها کرده بود,موهایش را
جمع کرده وبا تاج درخشانی آراسته بودند.آبشاري از گلهاي مریم ورز در دستش جا خوش
کرده بودند وصورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود.سهیل هم زیبا وجذاب شده بود.کت

وشلوار مشکی,وصورت اصلاح شده اش,برق می زد.تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند
شد وبا سهیل دست داد.بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس وداماد از سالن خارج شد.لیلا
با خنده گفت:
-مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه,طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره!
بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش,وارد حیاط شدم.حسین تنها درگوشه اي نشسته وخیره به
فواره آب مانده بود.جلو رفتم وکنارش نشستم.بالبخند,آمدنم را خوش آمد گفت.با ملایمت
پرسیدم:خسته شدي؟...بهت بد می گذره,نه؟
حسین سري تکان داد:نه,اصلا,فقط زود از سروصدا وشلوغی خسته می شم.هوا توي سالن,خفه
کننده شده...
چند لحظه اي هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت:
-چقدرامشب خوشگل شدي.این پیراهن خیلی بهت می آید.
باخنده گفتم:توهم محشر شدي.این کت وشلوار را تازه خریدي؟
حسین نگاهم کرد وگفت:آره,خیلی وقت بود که براي خودم لباس نخریده بودم.هیچی نداشتم
بپوشم.دیدم زشته با بلوز وشلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟
میوه هایی که برایش پوست کنده وتکه کرده بودم,جلویش گذاشتم:
-عالیه,رنگش هم خیلی به تو می اد.
حسین دوباره در سکوت به من خیره شد.سرم را پایین انداختم,نگاهش قابل تحمل نبود.صداي
آهسته اش در گوشم نشست:
-مهتاب,تو به خاطر من روسري سرت کردي,نه؟بدون حرف سر تکان دادم.حسین با ملایمت دستم را نوازش کرد.هرباز با تماس دستش,خون
در رگهایم می جوشید,تمام تنم داغ می شد وسراسر وجودم را احساس مطبوعی فرا می گرفت.
حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم.امیدوارم لایق اینهمه تغییرمثبت درتو, باشم.
با شنیدن صداي مادر که مرا صدا می زد,بلند شدم وگفتم:تو هم بیا تو,دلم می خواد پیش من
باشی.
وقتی وارد سالن شدم,مادرم مشکوك نگاهم می کرد.دوباره در سروصدا وجریان پذیرایی غرق
شدم.پرهام هم آمده بود وگوشه اي نشسته بود.به نظرم لاغرتر وپرسن وسالتر می رسید.با دیدنم
سري تکان داد ومشغول صحبت با امید شد.
موقع شام,پدرم نزدیکم امد وگفت:مهتاب,آقاي ایزدي کجاست؟
سري تکان دادم وگفتم:نمی دونم,حتماً توحیاطه!
موقعی که اعلام کردند مهمانان براي شام بروند,صحنه دیدنی به وجود آمد.مردان وزنانی که
هفت روز هفته ,شکمهایشان را با مرغ وگوشت وبرنج اعلاء پر می کردند,چنان براي رسیدن
به میز شام,هول می زدند که انگارهمین الان قحطی خواهد شد.بشقاب هایی که از شدت غذا
درحال انفجار بود,بازهم باید تحمل تکه اي دسر وقاشقی سالاد را پیدا می کردند.در تعجب بودم
اینهمه غذایی که رویهم ریخته می شد,طعم خودش راازدست نمی دهد؟فسنجان روي باقالی
پلو,ماهی با شیرین پلو,چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده وژله وبستنی
که درون سالاد فصل,مزه آبلیمو می گیرد.در افکار خودم بودم که پدرم,حسین را به طرف میز
شام راهنمایی کرد.به حرکات حسین دقیق شدم.بدون اینکه سرش رابالا بگیرد یک کفگیر
شیرین پلو وتکه اي گوشت مرغ در بشقابش کشید.گوشه بشقاب,کمی سالاد ریخت واز سرمیز
کنارآمد.نمی دانم چرا ازرفتار خودم وتمام خویشاوندانم,خجالت کشیدم.سهیل یک صندلی خالی

به حسین نشان داد وخودش دوباره سرمیز شام رفت.منهم سرمیز رفتم,تقریباً شامی باقی نمانده
بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود,نگاه کردم.میز شام در ایوان بود.نسیم خنکی در
لابه لاي موهایم پیچید.بشقابم را پراز تکه هاي جوجه کباب کردم وبا دو لیوان نوشابه به داخل
برگشتم.یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم وچند تکه کباب را داخل بشقابش
سردادم.سربلند کرد تا تشکر کند.صورتش برافروخته ونگاهش بی قرار بود.به روبه رویش نگاه
کردم,نازي خانم نشسته بود وداشت با فرشته یکی از دوستان مادرم صحبت می کرد.پاهایش را
روي هم انداخته بود,با لباس کوتاهی که به تن داشت,تمام بدنش معلوم بود.زود علت ناراحتی
حسین را فهمیدم.احتمالا آنقدر سرخم کرده بود که گردنش حسابی درد می کرد.کمی خنده ام
گرفت,آهسته گفتم:آقاي ایزدي اگه گرمتون شده,بیرون صندلی هست.
ازخدا خواسته با بشقاب غذایش بلند شدوپشت سرم راه افتاد.می دانستم که همه چشم شده اند,اما
برایم مهم نبود.پشت میزي درحیاط نشستیم.صورت حسین غرق عرق بود.باخنده گفتم:چی شده
حسین؟نکنه کسی,چشمت رو گرفته؟
وقتی جوابی نشنیدم,دوباره گفتم:حسین ازچی ناراحتی؟حتماً از نازي خانم با اون لباس کوتاهش
ناراحتی,آره؟
حسین نگاهم کرد وگفت:هرکسی مسئول کاراي خودشه,از دست خودم ناراحت که چرا امشب
اینجا آمدم!
رنجیده گفتم:یعنی از خونه ما بدت می آد؟از دوستان وفامیلاي من خوشت نمی آد؟
حسین سري تکان داد وگفت:من به این جور جاها اصلاً عادت ندارم.حرف دوست داشتن
ونداشتن نیست.ممکنه خیلی از این آدمهاي لخت وپتی,آدمهاي خوب وبرجسته اي هم باشن,اما
ظاهرشون اجازه نمی ده که بهشون نزدیک بشی.بعد رو به من کرد وپرسید:مهتاب,یعنی اگه آدم دین وایمون نداشته باشه,باید اجازه بده هرکس
وناکسی به بدنش زل بزنه؟این ربطی به اعتقاد نداره,مربوط به شخصیت وحفظ آن است.چطور
زنی حاضر می شه یک مشت مرد ناشناس که نمی دونه کی وچکاره هستن بهش نگاه کنن
ودرباره اش هزار ویک فکر ناجور بکنن؟چطور راضی می شن خودشون رو درحد یک
عروسک تو خالی پایین بیارن؟وقتی اینطوري لباس می پوشن,انگار می گن آدمها ما هیچ عقیده
وفکروشخصیتی نداریم که قابل توجه باشد,فقط وفقط همین بدن رو داریم,خوب نگاه کنین!آن
وقت همه ناراحتن چرا به زنها مثل یک کالا نگاه می شه؟!
با صدایی گرفته گفتم:خوب هر کس یک عقیده اي داره,نمی شه که همه رو وادار کرد مثل
هم فکر کنن.اونا اینطوري فکر نمی کنن,دلشون می خواد متجدد وزیبا وروشنفکر به نظر برسن.
حسین پوزخند زد:آخه طرز لباس پوشیدن که به نوع تفکر ربطی نداره...آدم می تونه پوشیده
لباس بپوشه اما شیک وتمیز هم باشه.مگه این دوتا باهم ضدیت دارن؟مثلاً خود تو,الان به
نظرهمه زیبا وشیک به نظر می رسی,حالا چون لباست پوشیده است یعنی عقب مونده اي؟
نفس عمیقی کشیدم:ببین حسین,هیچ کس نمی تونه بقیه آدمها رو مطابق نظر خودش عوض
کنه,الان همون آدمهاي لخت وعورهم شاید دلشون می خواد مثل اونا بشیم,اما مگه می
تونن؟...ماهم نمی تونیم.
نیمه شب بود ومهمانان کم کم می رفتند.حسین تقریباً اولین نفري بود که خداحافظی
کردورفت.لیلا هم زود رفت.پرهام موقع خداحافظی باناراحتی گفت:
-با ریشوها می پري!
با حرص جواب دادم:تو مامور ثبتی؟
پرهام پرسید:ثبت چی؟

با تغیر جواب دادم:ثبت پرواز!
وقتی همه رفتند ساکت وغمگین به سالن کثیف ودرهم ریخته خیره شدم.سهیل وگلرخ به خانه
شان رفته بودند,صبح زود می خواستند براي ماه عسل به مسافرت بروند.مادرم ازخستگی بی حال
روي مبل دراز کشیده وطاهره خانم درحال تمیز,اتاقها بود.پدرم هم گوشه اي نشسته بود وچاي
می خورد.با دیدن من گفت:مهتاب,این آقاي ایزدي حزب الهی است؟
با خستگی گفتم:چطور مگه؟
پدرم جابه جا شد:آخه من ندیدم سرش رو یک لحظه هم بالا بگیره.مثل کش هم هی درمی
رفت توي حیاط!
حوصله جواب دادن نداشتم.رفتم توي اتاقم وروي تخت خواب ولو شدم.صبح با صداي زنگ
تلفن ازجا پریدم.خواب آلود گوشی را برداشتم.صداي حسین بلند شد:مهتاب,بابات بیداره؟
خواب ازسرم پرید:بابام؟چکارش داري؟
جدي گفت:می خوام باهاش صحبت کنم.
-در مورد چی؟
-حالا بعدا می فهمی,بیداره یا نه؟
نگاهی به ساعت انداختم.می دانستم هیچکس درخانه بیدارنیست.گفتم:
-دیشب خیلی دیر خوابیدم,هنوز خوابه.می خوایی بیدار شد بگم بهت زنگ بزنه.خونه اي؟
حسین جواب داد:آره,منتظرم.هرچه قدرغلت زدم,دیگرخوابم نبرد.در فکر بودم که حسین با پدرم چکار دارد؟حدس می زدم
می خواهد بابت دیشب تشکر کند.بالاخره نزدیک ظهر پدرومادرم بیدار شدند.طاهره خانم,شب
دراتاق سهیل خوابیده بود تا صبح دوباره کار نظافت را ازسر بگیرد.سرمیز صبحانه,پیغام حسین
را به پدرم دادم وشماره تلفنش را که روي کاغذ نوشته بودم,سر دادم جلویش,پدرم همانطور که
چایش را می خورد,گفت:
-نگفت چکار داره؟
-نه,حرفی نزد.با خود شما کارداشت.
پدرم از سرمیز بلند شد:خیلی خوب,بهش زنگ می زنم.الان باید برم شرکت,یک سري کارام
مونده.
مادرم با ناراحتی گفت:روز جمعه هم شرکت میري؟
پدرم دلجویانه گفت:آخه مهناز جون,الان چند روزه براي این عروسی از کارم افتادم.فردا باید
قیمت یک مناقصه رو اعلام کنم.کار دارم.
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.براي اینکه خودم را مشغول کنم,شروع به
مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیروسرکه می جوشید.پدرم تا بعدازظهر برنگشت.سهیل
وگلرخ براي خداحافظی آمدند وبا اشک وگریه مادرم رفتند.بعد لیلازنگ زد وگفت:
-اگه حال داري عصري بریم سینما!
بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادي زنگ زدي؟دیشب چرا نیامد؟
لیلا گفت:آره,زنگ زدم.از پله ها خورده زمین,پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد
عروسی از پله ها لیز خورده وقوزك پاش ورم کرده..
وقتی گوشی را گذاشتم,هوا تاریک شده بود وهنوز از پدرم خبري نبود
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1059
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود